داستان 18 :: بازاری و عابر
مردى درشت استخوان و بلند قامت که اندامى ورزیده و چهره اى آفتاب خورده داشت و زد و خوردهاى میدان جنگ یادگارى بر چهره اش گذاشته و گوشه چشمش را دریده بود، با قدمهاى مطمئن و محکم از بازار کوفه مى گذشت . از طرف دیگر، مردى بازارى در دکانش نشسته بود. او براى آنکه موجب خنده رفقا را فراهم کند، مشتى زباله به طرف آن مرد پرت کرد. مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و التفاتى بکند، همان طور با قدمهاى محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همینکه دور شد یکى از رفقاى مرد بازارى به او گفت : هیچ شناختى این مرد عابر که تو به او اهانت کردى که بود؟.
نه ، نشناختم ! عابرى بود مثل هزارها عابر دیگر که هر روز از جلو چشم ما عبور مى کنند، مگر این شخص که بود؟
عجب ! نشناختى ؟ این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف ، ((مالک اشتر نخعى )) بود.
عجب ! این مرد مالک اشتر بود؟! همین مالکى که دل شیر از بیمش آب مى شود و نامش لرزه بر اندام دشمنان مى اندازد؟
بلى مالک خودش بود.
اى واى به حال من ! این چه کارى بود که کردم الا ن دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات کنند. همین حالا مى دوم و دامنش را مى گیرم و التماس مى کنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر کند.
به دنبال مالک اشتر روان شد. دید او راه خود را به طرف مسجد کج کرد. به دنبالش به مسجد رفت ، دید به نماز ایستاد. منتظر شد تا نمازش را سلام داد. رفت و با تضرع و لابه خود را معرفى کرد و گفت : من همان کسى هستم که نادانى کردم و به تو جسارت نمودم .
مالک :((ولى من به خدا قسم ! به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو؛ زیرا فهمیدم تو خیلى نادان و جاهل و گمراهى ، بى جهت به مردم آزار مى رسانى . دلم به حالت سوخت ، آمدم در باره تو دعا کنم و از خداوند هدایت تو را به راه راست بخواهم . نه ، من آن طور قصدى که تو گمان کرده اى در باره تو نداشتم ))