داستان 19 :: غزالی و راهزنان
(( غزالى )) دانشمند شهیر اسلامى ، اهل طوس بود (طوس قریه اى است در نزدیکى مشهد). در آن وقت ؛ یعنى در حدود قرن پنجم هجرى ، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب مى شد. طلاب علم در آن نواحى براى تحصیل و درس خواندن به نیشابور مى آمدند. غزالى نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود. و براى آن که معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایى که چیده از دستش نرود، آنها را مرتب مى نوشت و جزوه مى کرد. آن جزوه ها را که محصول سالها زحمتش بود، مثل جان شیرین دوست مى داشت .
بعد از سالها، عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتب کرده در توبره اى پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت مى شد، یکى یکى جمع کردند. نوبت به غزالى و اثاث غزالى رسید. همین که دست دزدان به طرف آن توبره رفت ، غزالى شروع به التماس و زارى کرد و گفت : غیر از این ، هرچه دارم ببرید و این یکى را به من واگذارید.
دزدها خیال کردند که حتما در داخل این بسته متاع گرانقیمتى است . بسته را باز کردند. جز مشتى کاغذ سیاه شده چیزى ندیدند.
گفتند: اینها چیست و به چه درد مى خورد؟
غزالى گفت : هرچه هست به درد شما نمى خورد، ولى به درد من مى خورد.
به چه درد تو مى خورد؟
اینها ثمره چند سال تحصیل من است . اگر اینها را از من بگیرید، معلوماتم تباه مى شود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر مى رود.
راستى معلومات تو همین است که در اینجاست ؟
بلى .
علمى که جایش توى بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست ، برو فکرى به حال خود بکن .
این گفته ساده عامیانه ، تکانى به روحیه مستعد و هوشیار غزالى داد. او که تا آن روز فقط فکر مى کرد که طوطى وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند، بعد از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دماغ خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد.
غزالى مى گوید:((من بهترین پندها را که راهنماى زندگى فکرى من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم ))