بهار

وبلاگ شخصی سحر اکبری

بهار

وبلاگ شخصی سحر اکبری

۵ مطلب با موضوع «داستان :: داستان راستان» ثبت شده است

۰۵ خرداد ۹۳ ، ۰۷:۱۶

داستان 21 :: نصیحت زاهد

گرمى هواى تابستان شدت کرده بود. آفتاب بر مدینه و باغها و مزارع اطراف مدینه به شدت مى تابید، در این حال مردى به نام محمد بن منکدر که خود را از زهاد و عباد و تارک دنیا مى دانست تصادفا به نواحى بیرون مدینه آمد، ناگهان چشمش به مرد فربه و درشت اندامى افتاد که معلوم بود در این وقت ، براى سرکشى و رسیدگى به مزارع خود بیرون آمده و به واسطه فربهى و خستگى به کمک چند نفر که اطرافش هستند و معلوم است کس و کارهاى خود او هستند، راه مى رود.
با خود اندیشید: این مرد کیست که در این هواى گرم ، خود را به دنیا مشغول ساخته است ؟

۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۴

داستان 19 :: غزالی و راهزنان

(( غزالى )) دانشمند شهیر اسلامى ، اهل طوس بود (طوس قریه اى است در نزدیکى مشهد). در آن وقت ؛ یعنى در حدود قرن پنجم هجرى ، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب مى شد. طلاب علم در آن نواحى براى تحصیل و درس خواندن به نیشابور مى آمدند. غزالى نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود. و براى آن که معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایى که چیده از دستش

۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۰۰

داستان 18 :: بازاری و عابر


مردى درشت استخوان و بلند قامت که اندامى ورزیده و چهره اى آفتاب خورده داشت و زد و خوردهاى میدان جنگ یادگارى بر چهره اش گذاشته و گوشه چشمش را دریده بود، با قدمهاى مطمئن و محکم از بازار کوفه مى گذشت . از طرف دیگر، مردى بازارى در دکانش نشسته بود. او براى آنکه موجب خنده رفقا را فراهم کند، مشتى زباله به طرف آن مرد پرت کرد. مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و التفاتى بکند، همان طور با قدمهاى محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همینکه دور شد یکى از رفقاى مرد بازارى به او گفت : هیچ شناختى این مرد عابر که تو به او اهانت کردى که بود؟.

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۶

داستان 20 :: ابن سینا و ابن مسکویه

((ابوعلى بن سینا)) هنوز به سن بیست سال نرسیده بو که علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهى و طبیعى و ریاضى و دینى زمان خود سرآمد عصر شد. روزى به مجلس درس ((ابو على بن مسکویه ))، دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با کمال غرور گردویى را به جلو ابن مسکویه افکند و گفت مساحت سطح این را تعیین کن .

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۱

داستان 24 :: گوش به دعاى مادر

در آن شب همه اش به کلمات مادرش که در گوشه اى از اطاق رو به طرف قبله کرده بود گوش مى داد. رکوع و سجود و قیام و قعود مادر را در آن شب که شب جمعه بود، تحت نظر داشت . با اینکه هنوز کودک بود، مراقب بود ببیند مادرش که این همه در باره مردان و زنان مسلمان دعاى خیر مى کند و یک یک را نام مى برد و از خداى بزرگ براى هر یک از آنها سعادت و رحمت و خیر و برکت مى خواهد، براى شخص خود از خداوند چه چیزى مساءلت مى کند؟