داستان 21 :: نصیحت زاهد
گرمى هواى تابستان شدت کرده بود. آفتاب بر مدینه و باغها و مزارع اطراف مدینه به شدت مى تابید، در این حال مردى به نام محمد بن منکدر که خود را از زهاد و عباد و تارک دنیا مى دانست تصادفا به نواحى بیرون مدینه آمد، ناگهان چشمش به مرد فربه و درشت اندامى افتاد که معلوم بود در این وقت ، براى سرکشى و رسیدگى به مزارع خود بیرون آمده و به واسطه فربهى و خستگى به کمک چند نفر که اطرافش هستند و معلوم است کس و کارهاى خود او هستند، راه مى رود.
با خود اندیشید: این مرد کیست که در این هواى گرم ، خود را به دنیا مشغول ساخته است ؟